قبلترها که پشت میز کارمندی مینشستم و هیچ ایدهای نداشتم که چه باید بکنم، برای سرگرم کردن خودم مطالب مختلف ویکیپدیا را زیرو رو میکردم. تا اینکه رسیدم به سیارک 6515. آنقدر کوچک و ناشناخته به نظر میرسید که انگار گنچ پیدا کردهام. گرفتمش و کردمش خانهام. جایی که برای من است و آنجا راحتترینم. یک سیاره کوچک، یک خانه، معلق در فضا و به دور از زمین. و اینجا را ساختم که بشود سیارهام.
اینجا نشستهام، زیر درخت بید مجنونم.
زمین بنفش و آبی است و آسمان بالای سرم سیاه است.
دیو سفید خفته در درونم، حالا بیدار شده و کنارم نشسته است.
وقتی تنها هستم، تنها نیستم. او هست و پرسشهای مداومش.
به من از نشدنها میگوید و از غیرممکنها.
پارچه سفید را کشیدهام روی سرم و هیچ نمیگویم.
زانوهایم را بغل کردهام و زل زدهام به انتها.
راهش یکراست به تاریکی منتهی میشود و من چشم دوختهام به تاریکی.
تمام رنگهای زندگی را در هم میآمیزم و قهوهای بد رنگی از آب درمیآید،
چالش میکنم زیر این خاکهای آبی و بنفش، زیر این درخت بیدمجنون و رنگ میبازم.
سفید و گچ، نشستهام روی نقطهای که رنگها دفن شدهاند.
فقط، چشم دوختهام به تاریکی.
دست سنگین دیو سفید روی شانهام است و
مرا فرو میبرد به قبرستان رنگهای در همآمیخته لحظهها. من فرو میروم.
فرو میروم و راه فراری نیست.
به شاخه نازک درخت چنگ میاندازم و حالا حد واسطم تا سقوط همینقدر است:
یک شاخه نازک و بلند.
بید مجنون روی دیو سفید خم شده، دیو سفید روی من و من روی رنگها.
بروم یا نروم؟ رها کنم یا نکنم؟ رها شوم یا نشوم؟
آخ که رهایی حقیقتی نیست.
درباره این سایت