محل تبلیغات شما

سیارک 6515



بازگشت به جایی که در آن بزرگ شدی، احساسات مختلف را تجربه کردی و به اندازه سقف همین اتاق کوچک، خوشحال و ناراحت شده‌ای، حس غریبی دارد. حس غریبی که در عین حال آشناست. به اینجا که برمیگردم، میفهمم که چقدر عوض شده‌ام، ولی هنوز میتوانم روح مینای 16 ساله دستپاچه را توی این اتاف ببینم که هنوز زندگی برایش عادی نشده و نمیداند باید چکار کند. انگار در حبابی فرو رفته که او را از بقیه مجزا میکند. همرنگ بودن، چیزی بوده که هرگز از ته دل تجربه‌اش نکرده است. ولی فکر میکنم این قضیه خیلی هم عجیب و غریب نباشد. 
هنوز هم بعد از گذشت هشت سال، میتوانم مینای 16 ساله را بفهمم و اگر میتوانستم روحش را گیر بیندازم، مینشاندمش روی تخت و میگفتم :همه چیز از تو آغاز میشود.» مطمئن نیستم که متوجه منظورم میشود یا نه، حداقل بهش فکر میکند. ولی خب، چرا راه دور بروم و به دنبال ناممکن باشم؟ میروم جلوی آینه و به مینای الان میگویم که همه چیز از خودِ خودِ او آغاز میشود. 

سالی که گذشت، چیزهای زیادی درباره خودم فهمیدم. فهمیدم که به اندازه کافی برای بهتر بودنم تلاش نکرده‌ام و آنقدرها هم که فکر میکردم، آدم پرباری نیستم. خودآگاهی زجرآور است.» و من مدتی که خودم را میشناختم گاهی پاک خودم را میباختم و نسبت به هر تغییری دلسرد میشدم. این جور مواقع، حتی زندگی هم برایت زنگ میبازد و به خودت میگویی اگر من سرتاسر مایه دردسر و نگرانی و ترسم، وجود من برای جهان چه فایده‌ای دارد؟» مخصوصاً که همیشه در سرت افکار تغییرات بزرگ در جهان را پرورانده باشی و فکر کنی حداقل قرار است تأثیر عمیقی بر زندگی چندین نفر داشته باشی. ولی من حتی نمیتوانستم روی زندگی خودم تأثیر عمیقی داشته باشم و روی سطح غوطه‌ور ماندم. نمیخواهم بگویم حالا شناگر ماهری شده‌ام و به عمق دریا میروم و تاریکی دیگر نمیترساندم. میخواهم بگویم که حداقل فهمیده‌ام» کاری که قبل از این انجام میدادم، شنا کردن نبود. دست و پا زدن محض بود. 
باد همیشه ملایم و موافق جهت من بود و چقدر احساس خوش‌شانسی کردم. ولی خب، نمیتوان انتظار داشت که عمق کم آب تو را خفه کند و در عین حال قدرت جدیدی به تو اضافه کند. برای همین وقتی که بیشتر درون آب فرو رفتم، وقتی بیشتر سردم شد و زیر پاهایم خالی، ترسیدم. انقدر ترسیدم که از خوابهایم فراری شدم و از روزها منزجر. ولی متوجه یک چیزی شدم. که، قرار نیست به این راحتی‌ها بمیرم. و همینطور قرار نیست به همین راحتی‌ها آدم مؤثری باشم. نااطمینانی از خودت چندان دلچسب نیست ولی وقتی میفهمی سختی چیست، و فتحش میکنی، تازه میتوانی از ته دلت احساس خوشحالی کنی. 
و من به خاطر همین احساس دوباره و سه‌باره و چندباره خوشحالی از ته دل، باز هم بیشتر داخل آب فرو میروم. 

خلاصه، کمی خودم را بیشتر شناختم و حالا هم میدانم که از خود ایده‌آلم خیلی فاصله دارم. میدانم که خود ایده‌آلم چه شکلی است. همین کافی است و دیگر به انتخاب راهی واحد و یگانه فکر نمیکنم. به قول گربه آلیس در سرزمین عجایب وقتی میدانی کجا میخواهی بروی فرقی ندراد که چه راهی را در پیش بگیری. (یا همچنین چیزی.) 

پ.ن. دیروز پس از ایجاد یک تغییر ظاهری کوچک، سری به شهر کتاب زدم. سه جلد دفتر 60 برگ، دو عدد خودکار بیک و یک کتاب رمان خریدم. این متواضعه‌ترین خریدی بود که تاکنون از چنین بهشتی داشتم. هر کدام از دفترها برای نوشتن چیزی است. دفتر اول برای متصور ساختن آینده‌ای است که میخواهمش و مینایی که برای بودنش تلاش میکنم. این دفتر پر خواهد شد از اهداف، احساسات خوب و دلگرم‌کننده که بهترین رفیقم میشود. دفتر دوم برای نوشتن ترسهایم است و کارهایی که میتوانم برای حلشان انجام دهم. من فهمیده‌ام که همیشه ترس وجود دارد و نمیشود آن را نادیده گرفت. فقط باید آن را پذیرفت و ثبتش کرد که هرچه بیشتر به ناخودآگاهت فرو نرود. برای حلشان هم عجله‌ای ندارم، فقط میخواهم که متوجهشان باشم. دفتر سوم هم که برای نوشتن طرز تهیه انواع غذاهای خوشمزه خانگی است. حالا که کنار بهترین آشپز خانواده هستم، بالاخره که باید یاد بگیرم چطوری میشود یک برنج دمی شفته نشده درست کرد!

پ.پ.ن. دیروز که داشتم دستی روی ظاهر اینجا میکشیدم، متوجه شدم که چقدر کم مطلب پست کرده‌ام. فصل پاییز فقط یک پست داشتم و این خیلی عجیب است. این مدت پر بودم از کلمه و خیلی کم نوشتم. نه وماً اینجا. همه جا. همینجا متعهد میشوم که بیشتر بنویسم. هم اینجا، و هم دفترهایم. 

وقتی دفتری رو برای بار اول باز میکنم و توش مینویسم، خیلی مهمه که چطوری شروع میکنم. اینکه چی از چی مینویسم یا هدفم چیه. نمیتونم یه دفتر برای دو تا قضیه متفاوت داشته باشم. خیلی بامزه است. جدیداً متوجه دلیلش شدم. دلیلش اینه که ذهنم به دسته بندی علاقه خاصی داره و من اینو وقتی فهمیدم که در های‌ترین حالت خودم، داشتم روی ماسه‌های نرم جزیره "هنگام" با پاهای ، راه میرفتم. وقتی چشمامو میبستم بی وقفه دنبال ارتباط بین چیزهای اطرافم بودم. فرقی نداشت. انگار ایمان داشتم که بین هر چیزی به ظاهر بی‌ربطی قطعاً یه نخ نامرئی وجود داره که متصلشون میکنه.  و من تنها دلیلی که تونستم پیدا کنم براش این بود: شاید از علاقه بی نهایت من به "نظم" نشأت میگیره. چیزی که باعث میشد بعد از نوشتن چند صفحه توی هر دفتری ولش کنم به امون خدا. چون دوست نداشتم که "مسائلو باهم قاطی کنم."
ولی یه جورایی باهم در تضاد نیستن؟ من عاشق نظم و در عین حال تفکیکم. اگه دو تا چیز باهم قاطی شن، منم قاطی میکنم. در حالیکه با شور و اشتیاق دنبال ربط دادن و متصل کردن هستم.
سفری که داشتم، منو سبکتر کرده. به خاطر خیلی از مسائل. در واقع اتفاقات پیش از سفر بود که منو سبک کرد. و سفر مثل جایزه‌ای بود که روحم رو تعالی بخشید. (بله دقیقاً به همین پررنگی.)
حالا بیشتر سعی میکنم خودمو بشناسم و به خودم اعتماد کنم. اعتمادی که باعث بشه وقتی چیزی میگم، پاش وایسم. هر چیزی که باشه. 
فصل جدید زندگانی هم شروع نمیشه. همینطوری باید خودت شروعش کنی. به خودت اعتماد کنی که شروعش کنی.

در آخر هم، به قول رض: روی حرفم با خودمه، رو زمینم. جذب مریخ یا ونوس، من اینجا همینم. 

قبل‌ترها که پشت میز کارمندی می‌نشستم و هیچ ایده‌ای نداشتم که چه باید بکنم، برای سرگرم کردن خودم مطالب مختلف ویکیپدیا را زیرو رو می‌کردم. تا اینکه رسیدم به سیارک 6515. آنقدر کوچک و ناشناخته به نظر می‌رسید که انگار گنچ پیدا کرده‌ام. گرفتمش و کردمش خانه‌ام. جایی که برای من است و آنجا راحت‌ترینم. یک سیاره کوچک، یک خانه، معلق در فضا و به دور از زمین. و اینجا را ساختم که بشود سیاره‌ام. 
اینجا نشسته‌ام، زیر درخت بید مجنونم. 
زمین بنفش و آبی است و آسمان بالای سرم سیاه است.
 دیو سفید خفته در درونم، حالا بیدار شده و کنارم نشسته است. 
وقتی تنها هستم، تنها نیستم. او هست و پرسش‌های مداومش. 
به من از نشدن‌ها می‌گوید و از غیرممکن‌ها.
 پارچه سفید را کشیده‌ام روی سرم و هیچ نمی‌گویم.
 زانوهایم را بغل کرده‌ام و زل زده‌ام به انتها.
 راهش یک‌راست به تاریکی منتهی می‌شود و من چشم دوخته‌ام به تاریکی. 
تمام رنگهای زندگی را در هم می‌آمیزم و قهوه‌ای بد رنگی از آب درمی‌آید، 
چالش می‌کنم زیر این خاک‌های آبی و بنفش، زیر این درخت بیدمجنون و رنگ می‌بازم. 
سفید و گچ، نشسته‌ام روی نقطه‌ای که رنگ‌ها دفن شده‌اند.
 فقط، چشم دوخته‌ام به تاریکی. 
دست سنگین دیو سفید روی شانه‌ام است و
 مرا فرو می‌برد به قبرستان رنگ‌های در هم‌آمیخته لحظه‌ها. من فرو می‌روم. 
فرو می‌روم و راه فراری نیست.
 به شاخه نازک درخت چنگ می‌اندازم و حالا حد واسطم تا سقوط همین‌قدر است: 
یک شاخه نازک و بلند. 
بید مجنون روی دیو سفید خم شده، دیو سفید روی من و من روی رنگ‌ها. 
بروم یا نروم؟ رها کنم یا نکنم؟ رها شوم یا نشوم؟ 
آخ که رهایی حقیقتی نیست.

عصبانیت از تک تک لحظاتی که منفعل بودم و خفه‌خون گرفتم
 و خودم را کوچک کردم، گاهی کل وجودم را آتشی می‌کند. 
بالشت را فشار می‌دهم به صورتم و فریاد می‌کشم،
به آینه نگاه می‌کنم و فحش می‌دهم،
مشت می‌کوبم به دیوار،
ولی هم‌چنان عصبانیم.
ولی چه فایده؟
تغییر می‌کند؟
خیر.
پس .
به تک تک خاطراتی که زهرمار شد.
به لحظاتی که به سکوت و گریه گذشت .
به یادآوری‌های وقت و بی‌وقت که روحم را می‌خراشد.
به تو. به من. به هرکسی که بود و میگفت خواهد بود و نیست.
به این هفته که تا سی‌ام قرار است هی دو سال قبل را در ذهنم مجسم کنم.

به ته‌مانده‌های این احساسات. به عقب‌گردی و اوج و فرازها. . . .

ولی چیزی که مسلم است این است که های بودجه‌ام را دیگر بیش از این استفاده نمی‌کنم.
اتفاقات دیگری در راه است که نیازمند باقی هایم است.

بی‌صبرانه منتظر این اتفاقات و افراد مرتبطشان هستم که با تمام وجودم به تخمم بگیرمشان. 

به سلامتی.

تمام جوانب رو سنجیدن و همه رو باهم پیش بردن تعریف من از زندگیه که داره منسوخ میشه. این راه، فقط باعث میشه همه چیز متوسط» پیش بره و هیچ چیز برجسته‌ای وجود نداشته باشه. حالا دارم به تمام جوانب رو سنجیدن» فکر میکنم و پیش بردن جنبه‌ای که بیشتر از همه داد میزنه : مینا». 

نمیتونم در آن واحد هم به این فکر کنم که باید فلان کتابو بهمان کتابو بخونم و تو فکر وظایف روزمره باشم. رو کم و کاستیهای شخصیتم زوم کنم و در عین حال توقع یه پیشرفت بزرگ از خودم داشته باشم. این مشکل کسیه که بسیار جزئی نگره و انقدر به چیزا نزدیک میشه که تصویر کلی یادش میره. البته جزئی نگری زیباییهایی هم داره که محترمه و قرار نیست تغییرش بدم. اما شاید ترکیبش در کنار کمالگرایی مناسب نباشه. ضرورتی هم نداره که هر روز صبح جفتشو بریزم توی کله‌ام و همشون بزنم.

در واقع هیچ چیزی ضرورت نداره. به نظر میرسه ضرورت زاده ترسه و خیلی ساده، بدون ترس ضرورت هم معنی پیدا نمیکنه. بامزگیش اینجاست که "ضرورتی" هم برای "ترس" وجود نداره. ولی بالاخره همیشه ترس است و "ضرورت"ها پشت سرش دارن میان. 

خلاصه که به نظر میرسه وقتی اساس زندگی با ترس تق و لق میشه، خیلی چیزا می لنگن. این وسط احساسات قدرتمندت باید مثل ابرقهرمانها ظاهر بشن و بر فراز ترسهات پرواز کنن. موقعیت جالبیه، "ترسهات" میترسن و یا میخزن میرن به پناهگاه امنشون تو حیاط پشتی ناخودآگاه، یا هم که پودر میشن.

زندگی شاید فائق آمدن به تمام ترسها و زیر و رو کردن مفهوم ضرورت»ه؟ در این صورت، کاش یه گزینه "auto-pilot"ای هم وجود داشت. برای اوقاتی که تمام وجودت خسته است و داری از ظغیان نیتی‌ها خودتو میبری زیر سؤال. دکمه‌اش رو فشار میدی. در حالی که به خودت میگی : همه چیز تموم میشه. بالاخره. منم تموم میشم. ولی نه به این زودی. نه حالا.» 

آخرین جستجو ها

George's life Dianne's notes ~World Otaku Crazy~ Michael's site buckchangoosi ツ منـــــو خواهــ ـــر دوقلومـــ ツ Robert's page دلنوشته های خاص... rotinato Lisa's site