تمام جوانب رو سنجیدن و همه رو باهم پیش بردن تعریف من از زندگیه که داره منسوخ میشه. این راه، فقط باعث میشه همه چیز متوسط» پیش بره و هیچ چیز برجستهای وجود نداشته باشه. حالا دارم به تمام جوانب رو سنجیدن» فکر میکنم و پیش بردن جنبهای که بیشتر از همه داد میزنه : مینا».
نمیتونم در آن واحد هم به این فکر کنم که باید فلان کتابو بهمان کتابو بخونم و تو فکر وظایف روزمره باشم. رو کم و کاستیهای شخصیتم زوم کنم و در عین حال توقع یه پیشرفت بزرگ از خودم داشته باشم. این مشکل کسیه که بسیار جزئی نگره و انقدر به چیزا نزدیک میشه که تصویر کلی یادش میره. البته جزئی نگری زیباییهایی هم داره که محترمه و قرار نیست تغییرش بدم. اما شاید ترکیبش در کنار کمالگرایی مناسب نباشه. ضرورتی هم نداره که هر روز صبح جفتشو بریزم توی کلهام و همشون بزنم.
در واقع هیچ چیزی ضرورت نداره. به نظر میرسه ضرورت زاده ترسه و خیلی ساده، بدون ترس ضرورت هم معنی پیدا نمیکنه. بامزگیش اینجاست که "ضرورتی" هم برای "ترس" وجود نداره. ولی بالاخره همیشه ترس است و "ضرورت"ها پشت سرش دارن میان.
خلاصه که به نظر میرسه وقتی اساس زندگی با ترس تق و لق میشه، خیلی چیزا می لنگن. این وسط احساسات قدرتمندت باید مثل ابرقهرمانها ظاهر بشن و بر فراز ترسهات پرواز کنن. موقعیت جالبیه، "ترسهات" میترسن و یا میخزن میرن به پناهگاه امنشون تو حیاط پشتی ناخودآگاه، یا هم که پودر میشن.
زندگی شاید فائق آمدن به تمام ترسها و زیر و رو کردن مفهوم ضرورت»ه؟ در این صورت، کاش یه گزینه "auto-pilot"ای هم وجود داشت. برای اوقاتی که تمام وجودت خسته است و داری از ظغیان نیتیها خودتو میبری زیر سؤال. دکمهاش رو فشار میدی. در حالی که به خودت میگی : همه چیز تموم میشه. بالاخره. منم تموم میشم. ولی نه به این زودی. نه حالا.»
هم ,رو ,میشه ,ضرورت ,حالا ,فکر ,به این ,این زودی ,که به ,زودی نه ,است و
درباره این سایت